یکی بود یکی نبود
سالهای دور در یک روز سرد خدا زاده شد آن نکون بختی که تا کنون روزگارش هم چون دلش خون است
در حسرت مهر مادر و لطف پدر
روزها از پی هم می گذشتن او همیشه تنها بود هر شب قبل از خواب برای خود دوستانی در رویا یش پیدا می کرد و تا پاسی از شب با آنها خلوت می کرد
بزرگ شد و بزرگتر هر که او را می دید با تاسف سری تکان داده و افسوس بر لب می گذشت
بر خا نوادهش مسلم شده بود که او همیشه مهمان خواهد بود
برای کسب علم تلاشی نمی کرد برای فراگیری فنون روزگار توکل به زمان می کرد و در آخر
یکشب بر بلین پدر حاضر شد و دید پدر با چشمانی اشکبار او را به خدا سپرد و رفت
عشق به پدر و دلسردی مادرنسبت به خود آتش به جانش انداخت
به فکر راهی برای این نا بسامانیش بود که دید حال مادر هم خراب است
و شبهای دوری از پدر طولانی نشده بود که مادر هم رفت
دیگر هیچ برایش نماند همه آنهای که باید بودند رفتن
دیگران از سر رحم رختخواب رویا هایش را در یک آسا یشگاه پهن کردند
و او بیزار از این تنهای
شبی او هم بدون رفتن به رویا و بدون گفتن خدا حافظی از دوستان تازه پیدا شده اش با خوردن
مرگ او هم رفت
قصه او دهان به دهان گردید حال غصه خیلی ها شد